دروازه را محکم میکوبد. داد میزند سر مردم: «خر مردم استید. به گپ نمیفهمید؟ صف بکشید. صف!»- با آنکه همه قطار ایستاده بودند- او با نول تفنگاش مراجعین دم دروازه را به پایین هول میدهد.
خبرگزاری پایتخت؛ آنکه اول صف ایستاده و روی پلهی اول، به عقب میافتد و روی نفر پشت سر خود. دومی هم روی نفر عقبی خود میافتد، سومی، چهارمی هم … همه روی هم میافتند و آنکه آخر صف ایستاده، زیر پا میشود. سرباز تفنگ بهدست، به شانهی رفیق خود میزند. هر دو «هر هر» میخندند و از نمایشی که بهپا کردهاند، لذت میبرند. کسی اعتراض نمیکند حتی آن مرد تنومند و بلندقامتی که لحظهای پیش، با زور وارد صف شده بود. او هم چیزی نمیگوید.
آنکه آخر صف ایستاده بود، پا نداشت. به کمک عصایش ایستاده بود. آدمهایی که جلوتر از او ایستاده بودند روی او میافتند. او زیرپا میشود. آه میکشد. آه و نالهاش به آسمان میرود. همهگی «بر و بر» نگاهش میکنند. کسی به او دست نمیدهد. خودش نالهکنان به کمک عصایش میایستد. خاک روی لباساش را تکانده و دوباره برای حل مشکل و گرفتن امضا روی درخواستیاش در آخر صف برای خودش جا باز میکند.
من گوشهای دیوار ایستادهام. از دور نگاه میکنم به جمعیت. میترسم از جمعیت نه، از آدمها نه، از سرباز. از تفنگداران دم دروازه. از مردانی که با تفنگ حرف میزنند. از مردانی که زبان شان فشنگ است و دارایی شان، ریش و پشم. با خود فکر میکنم و یادم میآید که روی دیوار آنسوی شهر نوشته بود: «شکست و سرنگونی چهار امپراتوری بزرگ تنها در کارنامهی ملت مجاهد افغانستان وجود دارد».
نزدیکاش میروم و میگویم بیا کمی صحبت کنیم من خبرنگارم. میگوید بهشرط اینکه اسمم را فاش نکنی، با تو صحبت میکنم. اول،جایی خلوتتر میرویم تا کسی صدای مان را نشوند و مزاحمت نکند. ما در این نوشته از او به اسم مستعار «خدایرحیم» یاد میکنیم.
او پیرمردیست که حدود هفتاد سال سن دارد: «از سن خو خبر ندارم. ولی مولوی حفیظالله میگه که مه و تو همسن استیم. او میگه که هفتاد ساله استیم». این را خودش میگوید اما چهرهاش چیز دیگری را نشان میدهد. چشمان گود افتادهاش طوری معلوم میشود که انگار داخل کاسهی سرش فرو رفته است. قدش به آدم نشسته میماند: « پای راستم را چهار سال پیش از دست دادم. مکتب میرفتم. نزدیک یکی از پلچکهای مکتب رسیده بودم که ناگهان صدایی بلند شد. سنگ و سمنت از دم رویم بلند شد. خاک و دود پیش چشمانم را تاریک کرد. دیگر نفهمیدم چه شد. وقتی بههوش آمدم دیدم که در شفاخانه استم». میگوید معلم بوده و هنگام رفتن به مکتب طعمهای مواد انفجاری جاسازی شدهی طالبان میشود. و پایش را از دست میدهد: «بعد حادثه از کار ماندم. چشمانم ضعیف شده. پایم قطع. نانآور خانوادهی هشت نفره استم. از مکتب هم منفک شدم چون سهماه غیر حاضر شده بودم. مصروف تداوی بودم».
خدایرحیم با «پای لنگ و رفیق بیوفایش» از یکی از ولسوالیهای ولایت غور به «ریاست شهدا و معلولین» آمده تا کارت معلولیت بگیرد آنهم از کسانیکه خودشان پای او را قطع کردهاند: «یک هفته میشود که بخاطر یک امضا معطل استم. طالبان بهغیر از افراد وابسته به خودشان، کار مردم را راه نمیاندازند. سه هزار قرض کرده بودم. پولم تمام شده، حیران استم که با این وضعیت چه کار کنم!؟». با دستمال اشک کنج چشمش را پاک میکند و به سرباز تفنگ بهدست مینگرد!
تنها خدایرحیم نیست که بخاطر یک امضا، روزها معطل ماندهاست، آدمهای بسیاری همچون او روزها پشت دروازههای بسته در «ریاست شهدا و معلولین ولایت غور» منتظر اند تا کسی به دادشان برسد. به گفتهی مراجعه کنندهگان این اداره، طالبان تنها به افراد نزدیک بهخود کارت عضویت میدهند. مردم باید بخاطر گرفتن یک کارت هفتهها منتظر بمانند.
طالبان؛ گروهی که در این بیست سال صدها و هزاران خدایرحیم را بیدست و پا، کور و خیلیهای دیگر را یتیم و بیفرزند کردهاند.