صد سیر سیب دارم میخری؟ کیلو به چند؟ دسترنج حکومت طالبان برای مردم افغانستان طی یکسال حاکمیت بجز افزایش فقر و بیکاری، فروپاشی اقتصادی و آفتهای طبیعی برای مردم افغانستان چیزی دیگری نبودهاست.
خبرگزاری پایتخت؛ پشت دروازهی آهنی نشستهاست. سر و صورتش را بین پارچه سیاهرنگ پیچانده و دستش را سمت کسانی دراز میکند که پا به داخل حویلی میگذارند. او پیرذال است، پایین پلههای پشت میلههای آهنی دروازهی مسجد نشسته. چند متر بالاتر از سر او «آیه»های قرآن با خط خوش و درشت خودنمایی میکنند.
گوشهوکنار آیههای قرآن، با گچ نقشونگار درست کرده و سر دروازه را زینت بخشیدهاند. مردان ریشدار و کلاه سفید با سرعت از کنار پیرزن رد میشوند تا به نماز برسند، بیم آن دارند مبادا نماز شان قضا شود. کسی کنار پیرزن توقف نمیکند. دست پیرزن همچنان دراز است و گردناش کج. او مادر است. حتمن فرزندانی دارد که از او نان میطلبند. شاید شوهر نداشته باشد و اگر هم داشته باشد، شاید در بستر بیماری باشد. تکدیگران و گدایان فیروزکوه کمتر از شهرهای دگر نیست با آن نفوس کمی که دارد. اینجا هم در گوشهوکنار این شهر کوچک، کسانی را میبینی که کنار خیابانها دست به تکدیگری و گدایی میزنند. بیشتر شان اطفال اند. اطفالی که حالا باید هوش و حواس شان سمت درس باشند. سمت بازیهای کودکانه و بازیگوشی نه سمت گدایی و نشستن کنار خیابان. اگر هریرود تشنه است، اطفال فیروزکوه گرسنهاند.
ظهر یکی از آخرین روزهای ماه اسد است. به یکی از مسافرخانههایی فیروزکوه رفتم. در سالن مسافرخانه عدهای دور دسترخوان داشتند غذا میخوردند: پلو با گوشت گوسفند. من که تازه از راه رسیده و خسته بودم، رفتم گوشهای مسافرخانه نشستم که شاگرد مسافرخانه از راه رسید، پرسید که چه میخوری؟ چای سبز سفارش دادم و منتظر نشستم. یکی از مسافران که آخرین دانههای برنج را از روی بشقاب جلو رویش برداشت، ناخنهایش را لیس زد و به عقب نشست. در همین اثنا دختری وارد سالن مسافرخانه شد.
از سروصورت و لباسهای پارهپارهاش پیدا بود که گداست. رفت سمت کسیکه تازه دست از غذا خوردن کشیده بود. کنارش ایستاد و زیرلب چیزی گفت. مسافر حرف اورا نشنیده گرفت. با خلال دندان، بین دندانهایش را صاف میکرد. دخترک بازهم حرفش را تکرار کرد: «کاکا خیر و خیرات». مرد مسافر خم به ابرو نیاورد و بازهم حرف اورا نشنیده گرفت.
دخترک دید که از او چیزی حاصل نمیشود رفت سمت دیگر مسافرخانه. آنجا پیرمردی نشسته بود که داشت چای بعد از غذایش را مینوشید و با مبایل خود مصروف بود. صدای موسیقی از مبایلش بلند شد. پیرمرد جواب گفت: «بله حاجی صیب! صد سیر سیب آوردیم، کیلوی چند میخری؟» دخترک هنوز امیدوار بود و با گردن کج کنار پیرمرد ایستاده. در دلش میگفت شاید چیزی نصیباش شود، اما نه انگار خبری از «خیر» نبود. پیرمرد حتی نیم نگاهی هم به دخترک نیانداخت. مبایلش درون جیبش انداخت و به نوشیدن باقیماندهی چایش مصروف شد. دخترک ناامیدانه راه کج کرد و با گردن کج و دستهای خالی از مسافرخانه زد بیرون.