یکسال و نیم میشود که خانهاش را ترک کرده. وطن، درس و زندگی روستایی خودش را به جا گذاشته است. مادر و دو برادر و تنها خواهرش را نیز رها کرده است. سالپار زمانیکه زندگیها با تسلط طالبان فرو پاشید، او با کولهباری از اندوه و حسرت راهی ایران شد.
در این گزارش سراغ کسی میروم که آیندهی خودش را فدای خانوادهاش کرده. او طالبان را سبب بدبخت شدن خود و خانوادهاش میداند. من در این روایت از او بهاسم مستعار (حامد) یاد میکنم.
تا قبل از رویکار آمدن طالبان، روزگار حامد و خانوادهاش توسط پولی از دولت بخاطر کشته شدن پدر نظامیاش، به آنها میرسید، سپری میشد. دو ماه از بهقدرت رسیدن طالبان گذشت ولی پول بهدست حامد و خانوادهاش نرسید. طالبان پولی که به اعضای خانوادههای شهدای نظامی دوران جمهوریت میرسید را قطع کردند. وضعیت اقتصادی آنها روز به روز خرابتر شده میرفت تا جاییکه حامد تصمیم گرفت مکتب را ترک کند. او با شش تن از همکلاسیاش کولهبار سفر شانرا بستند. راه قاچاق را در پیش گرفته و مسیر شانرا از راه درس و دانش سمت کارگری تغییر دادند. سراغ حامد را از مادرش میگیرم. میگوید در یکی از استانهای ایران، مصروف کار شاقه است. در کارخانهی سنگبری، سنگ برش میزند.
شماره تماس حامد را از مادرش میگیرم و همرایش گفتوگو میکنم. میگوید سه ماه اول رسیدنش در ایران را شاگردی کرده. شاگردیای یکی از آشناهای همسایهاش. کارش گچکاری و آشنای همسایهاش هم ایرانی بوده.
حامد در ادامه میگوید: «سه ماه از شروع کارم گذشت. یکروز حقوقم را از صاحب کارم خواستم، گفت چند روزی صبر کن. یک هفته سپری شد. دوباره حقوقم را خواستم. با پیشانی ترش جواب داد: افغانی زیاد زر نزن. از حقوق خبری نیست. برو گمشو وگرنه به پلیس زنگ میزنم».
حامد با شنیدن تهدیدهای صاحبکارش، از گرفتن حقوقش منصرف میشود. راهش را میگیرد و همانند روزهای اول کارش با دستهای خالی و بیل روی دوشش به اتاق بر میگردد. او میگوید برای کسانیکه غیرقانونی وارد خاک ایران میشوند مرجعی وجود ندارد که آنجا شکایت کنند. اگر حق کسی هم خورده شود، مجبور است سکوت کند و از گرفتن حقاش صرفنظر: «ترسیدم از اینکه توسط پولیس گرفتار شوم و ردمرزم کنند. مادرم مریض است، من باید کار کنم. برای دو برادر و تنها خواهرم باید پول بفرستم تا درس بخوانند. نمیخواهم سرنوشت آنها [خواهر و برادرانش] مثل سرنوشت من، سیاه و تاریک شود».
حامد در قسمتی از گفتوگو سکوت میکند. بغض گلویش را سد میکند و نمیگذارد که صحبت کند. اندکی بعد دوباره با لکنت به گفتوگو ادامه میدهد: « از کدام درد مهاجرت بگویم؟ از درد دوری وطن و یا دلتنگی اعضای فامیل؟ یا از پول ندادن صاحبان کار و یا نیشزبان مردم ایران و افغانی کثافت گفتنها؟!».
او میگوید فقر باعث میشود آدمها راه مهاجرت را در پیش بگیرند. از خانه و کاشانهی شان دل بکنند و ترک وطن بکنند: «من اگر مجبور نبودم، هیچگاهی به ایران نمیآمدم. من دوست داشتم درسهایم را بخوانم و در آینده انجنیر شوم. اما حالا بهجای گرفتن پرگار و خطکش، بیل و لگن در دست دارم و مزدور مردمی هستم که خوردن حق کارگر عادت شان شده».