دختری در دوردستترین و محرومترین نقطهی افغانستان برای نجات از محرومیت، به نخ و سوزن و طبیعت پناه برده است. او در جغرافیایی زندگی میکند که روزگاری سلاطین نامداری را در بطن خود پرورش داده و کشورگشاییهای شان زبانزد عام و خاص بوده است. تاریخنگاران به افتخار نامهایشان را در دل تاریخ ثبت کردهاند؛ اما اکنون به زندان جغرافیایی تبدیل شده و پر و بال آرزوهای اهالی آن را بریده است.
خبرگزاری پایتخت؛ زهرا* نام دارد. دختری از سرزمین سلطان راضیه غوری. امسال بیستوسومین بهار عمرش را سپری میکند. آنطور که از حرفهایش پیداست، در این سن کم و شروع دههی دوم عمرش سرد و گرم روزگار را چشیده است، بهخصوص در این پنج ماه اخیر.
تا پنج ماه پیش، او داشت درساش را میخواند. با اراده و با پشتکار دنبال تحقق بخشیدن به آرزوهایش بود. زهرا دانشجوی سال سوم دانشکدهی کمپیوترساینس دانشگاه بلخ است. اینروزها اما او در خانه است. دربند است. چرا که حاکمان جدید سرزمیناش اینطوری خواسته اند: «دختران حق تحصیل، کار و بیرون رفتن از خانه را ندارند.»
زهرا میگوید آزمون پایان سمستر را تمام کرده بود که خبر رسید، دختران اجازه درس خواندن ندارند: «برایم خبر دادند تا اطلاع ثانوی دروازه دانشگاهها بهروی دختران بسته است.» خبر بسته شدن دانشگاهها، همینقدر کوتاه بود. در حد یکی یا دو جمله؛ اما برای زهرا و دانشجویان دیگر، سنگین بود. به سنگینی سقوط یک کوه و سد شدن راه آینده و بر بادی آرزوهایشان!
پس از شنیدن این خبر، کار زهرا نشستن در خانه و حسرت خوردن روزهای گذشتهاش میشود. او میگوید تا مدتها نتوانسته بود با این خبر کنار بیاید:
«مدت زیادی در ناامیدی و افسردگی به سر میبردم. روزها برایم تاریک شده بود. شبها که می خوابیدم حقیقتا هیچ علاقهی نداشتم که فردا شود و دوباره یک روز دیگر را تحمل کنم، تا اینکه این مدت طولانی شد و کم کم ناامیدی بر من غالب میشد و سیاهی روزگار اطرافم را حلقه میکرد».
دختری که عکاسی راه گریز او از این وضعیت است، اینروزها از گلها و طبیعت بهاری عکس میگیرد. عکسهای رنگی از گلهای سرسبز آنهم در روزگار سیاه و سفید طالبانی:
«برای فرار از روزمرهگی، حالا کوشش میکنم روزم را طوری بسازم تا لحظهی فکرم دیگر شود، روزانه عکاسی میکنم.»
نخ و سوزن؛ میانبر دیگر برای فرار از تلخکامیها
عکاسی از طبیعت تنها گزینهی فرار زهرا نیست، او در کنار عکاسی، روزهای سیاه طالبانی را با نخ و سوزن روی پارچهها گره میزند: گرههای کور تا هیچگاهی باز و تکرار نشوند؛ بافندهگی گزینهی بعدی اوست.
او میگوید: «عکس میگیرم از طبیعت و در کنار آن بافندهگی میکنم. کتاب نیز میخوانم. این سه مصروفیت حالم را خوب میکند و میتوانم لحظهای تمام غم و چم دنیا را فراموش کرده و خوشحال باشم.»
میپرسم، اگر دروازههای مکتبها باز نشوند، چه سرنوشتی در انتظار دانشآموزان خواهد بود؟
«چه عواقبی بدتر از این؛ از دست دادن روحیه، افسردگی روحی- روانی. ازدواجهای اجباری، کودک همسری، بلند رفتن آمار خودکشی و موارد دیگر».
او آرزوهایش را بر باد رفته میداند و دست یافتن به آرزوهایش را ناممکن؛ البته اگر وضعیت به این منوال ادامه یابد و دختران حق آموزش، تحصیل و کار را نداشته باشند.
«این حق ما نیست که به از صحنه محو شویم. در جریان تحصیل سختیهای زیادی کشیدیم. جان کندیم، فقر و نداری را تحمل کردیم، در روزگاری درس میخواندیم که ۱۰ افغانی کرایه موتر نداشتیم. نان خشک و آب جوش میخوردیم، در اتاقهای نمناک زندگی میکردیم که درس بخوانیم. بخدا حق ما نیست که همهی زحمات مان به باد فنا رود و نیست و نابود شود.»
او همجنسان خودرا به مبارزه میطلبد. مبارزه برای بقا و ادامه به زندگی در این روزگار:. «هیچوقت امید تان را از دست ندهید. در روزگاری سیاهی که از همهجا تاریکی میبارد. امید تنها سلاحیست که در دست داریم. از افسردگی و ناامیدی دوری کنید. کتاب بخوانید. بهترین کورسها و دانشگاههای آنلاین است. اگر میتوانید آنها را تعقیب کنید و همین که از خواندن دست نکشید خودش پیروزیست.»
یادداشت: اسم مصاحبه شونده به خواست خودش تغییر داده شده است.